سوالات آیین نامه راهنمایی و رانندگی

دانلود نمونه سوالات تستی و تشریحی آیین نامه راهنمایی و رانندگی+جزوات

سوالات آیین نامه راهنمایی و رانندگی

دانلود نمونه سوالات تستی و تشریحی آیین نامه راهنمایی و رانندگی+جزوات

خاطرات یک همجنسباز از زندگیش

زمانی که بچه بود همه دوستش داشتند و می گفتند چه پسر زیبایی مادرش هم از پسرش تعریف می کرد و می گفت بچه ای اروم داره و مهربان هم هست پدرش هم مرد خوب و دوست داشتنی بود و انها 8 نفر بودند. این پسر سوم خانواده بود و 3 خواهر هم داشت پدر و مادر به همه فرزندان محبت کافی می کرد.این پسر همیشه شاگرد اول کلاس و باهوش و زرنگ بود. این پسر زمانی که 10 سال داشت احساس کرد یک حسی نسبت به چادر داره و اون چادر رو روی سرش می گذاشت و پاهای برهنه خودش رو نشون می داد و می گفت پاهام قشنگه نه سفید و بلوره اگر دوستم داری منو ببوس ...سالها گذشت تا اینکه اون بلوغ شد در بلوغ خوابهایی که می دید با خوابهایی که دوستانش تعریف می کرد فرق می کرد او خواب مردهایی را می دید که بغلش کردند و یا با نگاههایی او را شیفته خودشان می کردند و او در خواب خودش را خیس می کرد و از اینجور خوابها لذت می برد راحت در مقابل زنها می ایستاد و بارها دید که زنی خودش را ارایش می کرد اما هیچ احساسی به انها  نداشت همه  دوست  دختر  داشتند اما این نداشت چون اصلا نیازی در وجود خودش  نداشت اون مرد دوست داشت مردهایی که سنشان از خودش  بزرگتر بود و هر چه پیرتر بهتر و بیشتر انها رو دوست داشت. اما شرم و خجالت باعث می شد روی خوش نشون نده و کم کم ان چهره زیبا  افسرده شد اما سعی می کرد به کسی چیزی نگه لباسهایش مثل همه پسرها و مردهای دیگه  بود  مدل  موهایش هم مثل  همه بود  ظاهرا  مثل همه  بود  اما فقط در  ظاهر اینجوری بود او با دوستانش  بیرون می  رفت اما با بودن در کنار  انها  لذت نمی برد  چون حرفهایی که  انها می  زدند و می گفتند اون دختر همسایه یا اون زن  زیبا هست این خوشش  نمی اومد  آخه هیچ علاقه ای  نداشت و می خواست رسوا نشه  همرنگ اونها می شد و  می  گفت  اره  تو  راست میگی هرگز دنبال یک دختر یا یه نگاه عاشقانه نمی کرد بزرگتر شد و توانست مهندس بشه حالا 25 سال داره و به همه چیز  فکر می کرد  به غیر از  ازدواج در یکی  از  روزها  یکی  از ذوستانش که 6 سال از خودش  بزرگتر بود و او هم یک  مهندس بود به او  گفت من دوست ندارم ازدواج کنم این گفت چرا اون گفت از زن  خوشم نمیاد این به اون نگفت که من هم مثل تو هستم و اون دوست که فکر میکرد این هم مثل  خودشه این حرفو به اون زد. این مرد شد 26 ساله مادرش گفت پسرم یه دحتر خوب معلم کارمند برات پیدا کردم این گفت دوست نداره  ازدواج کنه اما  نگفت که از مرد سن بالا  خوشش  میاد یکسال گذشت هر  دختری که به او ابراز علاقه می کرد رد می کرد این پسر حالا 28 سال داشت خانه ماشین پول  زیبایی همه چیز رو داشت اما میل  جنسی به زن نداشت مادرش دوباره گفت خاله و خواهرانش این پسر دید اگر  ازدواج  نکنه  ممکنه انها به این شک کنند  که  جرا  ازدواج  نمی کنه چرا با هیچ  دختری نمی  رقصه رفت با اون دختر  ازدواج کرد اون  دختر  بسیار قشنگ مهربان بود این مرد زنش رو دوست نداشت اما ظاهرا طوری  رفتار می کرد که  دوستش داره  برایش  همه چیز می خرید  هر کاری طنش  میگفت  انجام میداد پس از 3 سال ساحب 2 فرزند شد یکی پسر یکی  دختر اما میل  چنسی اون  غریزه اون همچنان به سمت مرد سن بالا بود همه  مردم هم دوستش  داشتند به همه تا می توانست  کمک هم می کرد. بچه پسر اون بزرگتر شد کم کم پسرش فهمید که پدرش  همجنسبازه   و به پدرش گفت من میدونم تو هیچ علاقه ای به مادرم و فرزندانت نداری و تا این لجظه فقز داری  نقش یک مرد را بازی می  کنی سعی کن خودت باشی میدونم که  سعی میکنی  ما رو  دوست  داشته باشی اما داری خودت رو شکنجه میدی خودت باش ازاد و راحت پدرش گفت تو چگونه فهمیدی گفت خوب فرزندت هستم تو رو دوست دارم اما  همیشه  احساس می کردم تو بیش از اندازه به ماها محبت و مهربانی می کنی و این احساس واقعی تو نیست و تو وقتی به خونه میومدی  دوست داشتی  تنها  باشی  روزنامه  بخونی تو به اون کسی که  دوستش  داری  نرسیدی و میدونم چقدر برای تو این لحظات سخته که یه عمری با کسانی باشی که  از  جنس  تو نیست. حالا پدر یه  تکه گاه پیدا کرده بود و با پسرش و دخترش  راحت در مورد  ارزوهایش حرف می زد در باره  نیازهایش خوشحال بود که پذیرفته شده و  درکش میکنند اون راحت با دختر و پسرش حرف می زد و گفت چه فرزندانی خوبی دارم و می گفت دیگه  نیازی نیست  پشت یک  نقاب خودمو مخفی کنم اما  به  زنش  به همسرش تا این لحظه چیزی  نگفته بود غافل از اینکه  زنش خانومش  همان سالهای اول  ازدواج  فهمیده بود که  شوهرش حسی به خودش  نداره زن بیمار شد و پس از 17 سال زندگی در شن 41 سالگی  فوت کرد قبل از فوتش به شوهرش گفت تو مرد خوبی  هستی  من میخوام قبل از مرگم به تو بگویم تو  بهترین شوهر دنیا هستی با اینکه هیچ  احساسی به من نداری ولی من در کنار تو بهتر از هر زن و شوهر  دیگه ای  احساس خوشبختی می کردم و من میخوام برای همیشه  بخوابم من میدونم که تو بعد از من تنهای  تنها میشوی ... پدر بعد از 2 سال به ترکیه میره و همانجا یا یک مردی  مثل  خودش  زندگی  مشترکی را می گذراندند البته بدون ازدواچ چون ترکیه  کشوری هست که هنوز به صورت کامل  قانون ازدواج همجنسگراها رو  نپذیرفته هرچند در انجا هر سال روز  همچنسگرایی دارند این مرد اکنون در کنار دوستش  احساس  خوشبختی میکنه  و  این بود زندگی اون ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.